سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انجمن علمی کتابداری پیام نور شهرضا


عاشق آسمونی
در انتظار آفتاب
جوان ایرانی
شقایقهای کالپوش
بلوچستان
هم نفس
طراوت باران
دیار من دشتستان- بُنار آبشیرین
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
$$دوست$$
نمکستان
رازهای موفقیت زندگی
تولید ورمی کمپوست//شرکت نوآوران جوان آوان پارس دزفول
(بنفشه ی صحرا)
عشق
جزتو
جیغ بنفش در ساعت 25
گروه اینترنتی جرقه داتکو
باور من...!!!
غزلیات محسن نصیری(هامون)
آتیه سازان اهواز
رویابین
سایه های خیال
حدیث بلاگ
فرهنگی
ردّ قلم. هر چه اجر است در گمنامی است. شهید آوینی
گرگ و میش
یاور 313
مهندسی متالورژِی
مقاله های تربیتی
بیاببین چیه؟
از یک انسان
جالب انگیزناک
آسمان آبی
فقط من برای تو
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
تکسوارعشق
جوانان بیجار
صدف جان صدف عزیزم چشم انتظارتم برگرد
جوک و خنده
جوجو
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
من وتو
کشکول
مهاجرعشق
حاج آقا مسئلةٌ
طیفکان
اسیر عشق...
عاشق تنها....
دنیای بی وفا
مونا کتابدار ایرانی
کهکشان Networkingbest
یوسف
کتابداری واطلاع رسانی(لایبر)
پلنگ صورتی
سیب ترش
کسب در آمد آسان از اینترنت
شعر عمار خدری

 

فقر

روزی   یک  مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به   یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید «نظرت در مورد مسافرت مان چه  بود؟» پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر» پدر پرسید:

 « آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟» پسر پاسخ داد : « فکر می کنم! » پدر پرسید چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ » پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:« فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهارتا .ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و  آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست.» در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.

بود .     پسراضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر  هستیم»

 


ارسال شده در توسط نسیم احمدی