پشت قاب شيشه پنجريي که شباي من باخود ميبره
جاي که گذشتهام مثل تصوير ازتوقابش ميگذره
پشت قاب بي نفس مثل اون پرنده که دلش گرفته توقفس
مثل يک حقيقت رفته به باد من باخود ميبره مثل يه رويا توي خواب
شهرمن.من به تو ميانديشم نه به تنهاي خويش ازپس شيشه تو را ميبينم که گرفتي مرا دربرخويش
من وضو با نفس خيال تو ميگيرم
وتورا ميخوانم وبه شوق فردا که تورا خواهيم ديد